مالزي و …

نوشته شده در یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷ توسط پدر صبا

بالاخره بعد از مدت ها آمدم که بنویسم.

بعد از فراز و نشیب های مختلف ما هم رسیدیم به مالزی (البته حدود ۵۰ روزپیش). ننوشتن مطلب هم خودش جای بحث داره که هر چی بگم توجیه است، پس … .

خدا را شکر تا اینجا که همه کارها خوب پیش رفته. فعلا مشغول مطالعه هستیم. مستقر شدیم ولی هنوز یک کمی تا مستقر شدن نهایی فاصله داریم که بعدا جزییات را خواهم نوشت.

از اول به مشکل خیلی حادی برنخوردیم. کمی پیدا کردن مهدکودک برای صبا سخت بود که خدا را شکر مهد کودکی بنام Sri Intan صبا را پذیرفت. دلیل سختی پیدا شدن مهدکودک هم این بود که همه مهدکودک ها، بچه زیر ۲ سال قبول نمی کردند.

علیرغم تغییر وضعیت آب و هوا و نگرانی برای غیر قابل تحمل بودنش برای صبا، اون هم مشکلی ایجاد نکرد. جز یک بیماری مختصر برای صبا، هر سه در کمال سلامتی هستیم. باز هم خدا را شکر.

اوضاع مطالعه ما هم تقریبا بر وفق مراد است (البته اگر صبا اجازه بدهد و درخواست بازی نکند!)

صبا تا الان ۴ دندان کاملا رشد کرده داره و ۲ دندان هم به تازگی اعلام حضور کردند.

هنوز صبا چهاردست و پا می رود و تمایلی به راه رفتن نداره. البته چند ثانیه ای مستقل می ایسته ولی امان از راه رفتن!

ضمنا حسابی مقلد هم شده و صدا و حرکات ما را تقلید می کنه.

به شنا کردن هم به شدت علاقه داره.

Saba Saboohi

۵ نظر درباره “مالزي و …” داده شده است.

  1. حسین گفت :

    هر سه تاتون ایشالا موفق باشین
    براتون آرزوی موفقیت می کنم
    به صبا هم سخت نگیرین ، تا اون هم براتون سخت نگیره.
    بذارین هر وقت دلش خواست راه بره.
    امیدوارم تند تند خبرهای خوب ازتون بشنویم.
    یکی از دوستان سراغ قول های شام و افطاری شما را می گرفت

  2. امیر گفت :

    سلام .
    بسی خوشحالی که بالاخره خبری از دوستان گمشده در جزیره اسرار آمیز بدست ما رسید.
    نمی دونم رسم زمونه اینه یا این شده . خلاصه که ما خوشحال شدیم خبر موفقیت شما را شنیدیم . امید وارم بازهم خبر های خوب بشنویم. راستی یک آدرس بدین که رفتیم لندن برگشتنه یک سر هم به شما بزنیم.

  3. هادی گفت :

    شما تشریف بیارید، ما فرودگاه در خدمتتون هستیم

  4. حسین گفت :

    هادی جان چرا فرودگاه ؟
    بعد هم امیر خان
    ما هم بخوایم بریم مالزی ، باید از ایران بریم.
    اونطرف دنیاست نه این طرف

  5. دوست گفت :

    ارمنيه و تركه و رشتيه و اصفهانيه يك عمر رفيق بودن . باري ، از بخت بد ، ارمنيه مرحوم مي شه ، باقي رفقا هم ميرن تشييع جنازش . رسم اين ملت هم گويا اين بوده كه هر كدوم از نزديكان بايد دم آخري يك پولي مي انداختن تو قبر ، خلاصه اول تركه ميره بالاسر قبر و كلي گريه زاري مي كنه و آخر هم دست مي كنه ، ده تا هزاري مي اندازه تو قبر ، بعد رشتيه مياد باز كلي آه و ناله مي كنه و بعد هم دست مي كنه ده تا هزاري ميندازه تو قبر ، آخري نوبت اصفهانيه مي شه ، مياد جلوي قبر كلي گريه زاري مي كنه ، آخرش هم با بغض ميگه : شرمنده ، من صبح وقت نشد برم بانك پول بگيرم . بعد يك چك سي‌هزارتومني مي‌نويسه مي اندازه تو قبر ، بيست‌هزارتومن بقيشو برميدار .

نظر بدهید



counter
Motigo Webstats - Free web site statistics Personal homepage website counter Search Engine Optimization