ايران ۱۳۸۸

نوشته شده در جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸ توسط صبا

اولین باری که  از ایران خارج می شدیم من اینقدر کوچولو بودم که پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله، عمو، دایی و عمه را خوب نمی شناختم و چون نمی تونستم حرف بزنم نمی تونستم افراد مورد علاقمو صدا کنم. ولی ایندفعه که رفتم دیگه همه چی فرق کرده بود. همه رو کم کم شناختم و می تونستم صدا شون کنم که از این موضوع هم من لذت می بردم هم اونها. خلاصه اینکه کلی ارتباط برقرار کردم، البته نا گفته نماند که نقش پدر و مادرم خیلی مهم بود چون  بیشتر اوقات در نقش مترجم من بودند تا بقیه متوجه منظور من بشوند.

یک از موارد دیگر که خیلی بهم خوش گذشت تعدد تولدهایی بود که برام گرفته شد که البته هیپکدام دقیقا روز تولدم نبود. راستش پدر و مادرم تصمیم گرفتند تا ایران هستیم و در کنار فامیل تولد من رو حدود ۲۳ روز زودتر جشن بگیرند. یکی از تولدامو تو چادگان (محل تفریحی نزدیک اصفهان، که وقتی حدود ۴ ماه داشتم یکبار دیگه اونجا رفته بودم) جشن گرفتیم. وقتی که برگشتیم یک تولد هم اصفهان گرفتیم. خلاصه که خیلی خوب بود مخصوصا که آخرش با دختر عمه ام هر بلایی خواستیم سر کیک تولد آوردیم.

یک اتفاق خوب دیگه هم که برام افتاد این بود که صاحب یک لاک پشت شدم. لاک پشت را توی  یک جاده کویری پیدا کردیم در حالیکه از کنار جاده به وسط جاده می رفت. خیلی دوستش داشتم. خیلی باهاش بازی کردم، فقط مشکلش این بود که خیلی کند بود :). وقتی برگشتیم پدربزرگم گفت همونجایی که پیداش کردیم دوباره آزادش کرده. خب خدا را شکر اونهم برگشت به آغوش خانوادش.

سفرمون خیلی زود تموم شد. من تا همه رو شناختم و اومدم بهشون عادت کنم، برگشتیم. تنها دلخوشیم اینه که از طریق اینترنت ببینمشون. هرچی هم بهشون میگم بیان بیرون از اون تو نمیان بیرون. امیدوارم هر چه زودتر بتونم دوباره از نزدیک ببینمشون. به امید دیدار زود زود.

نظر بدهید



counter
Motigo Webstats - Free web site statistics Personal homepage website counter Search Engine Optimization