بایگانی برای سال ۱۳۸۶

همين الان

دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶

همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت، وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر…
ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم. بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.
فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، […]

دالي بازي

یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶

مدتي است كه صبا وقتي باهاش دالي بازي مي كنيم، كاملا مفهوم بازي را مي فهمه و مي خنده.
امشب صبا در حالت نشسته،  با نگه داشتن پتوي خودش روبروي صورتش و بعد از چند ثانيه پايين آوردن پتو و تكرار چند مرتبه اين عمل، ثابت كرد كه علاوه بر فهم اين بازي، مي تونه فاعل […]

لطفا عقاب بمان!

شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶

« گويند زاغ ۳۰۰ سال بزيد و گاه عمرش ازين نيز درگذرد … عقاب را ۳۰ سال عمر بيش نباشد» اين جمله اي است كه در سرلوحه شعر تكان دهنده « عقاب» سروده پرويز ناتل خانلري آمده.
شعر درباره عقابي است كه به ۳۰ سالگي رسيده و مرگ قريب الوقع،‌ آشفته اش كرده. عقاب براي رهايي […]

بازي

یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

يونگ در خاطراتش از رويايي مي نويسد كه به او هشدار مي داده جايي از ذهن و روحش در حال ويراني است و آرام و سالم و راحت نيست. اين خواب آنقدر تكرار مي شود كه يونگ ۶۳ يا ۶۴ ساله را وا مي دارد براي فهميدن دليل آن خواب، همه زندگي اش را مرور […]

شش ماهگي

چهارشنبه ۷ آذر ۱۳۸۶

امروز صبا شش ماهه شد.
در اين مدت دو سه مرتبه سرماخوردگي داشت.
تغييرات محسوسي هم در توانايي‌هاي رفتاري داشته و حالا ديگه تقريبا کنترل دست‌هاش را بدست آورده و مي تونه بعضي اشياء را با دست بگيره و مدتي در دستش نگه داره. قدرت بلندکردن اشياء از روي زمين را هم ديگه داره. به شدت هم […]

شعر تميزم

شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶

تميزم

ببين چقدر تميزم
 
پيش همه عزيزم

دستامو صابون زدم
 
مسواک به دندون زدم

اتو شده پيرهنم
 
پر از گله دامنم

شسته شده لباسم
 
ميرم سر کلاسم

دوستم دارن بچه ها
 
ميگن پيش ما بيا

غلبه بر بي حوصلگي و دلزدگي

جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶

بي حوصلگي هنگامي روي مي دهد که ما به ديگران و اشياء پيرامون خود و فعاليت هاي روزمره علاقمند نبوده و از آنها لذت نمي بريم. بي حوصلگي در واقع فقدان تنوع و انگيزه در زندگي است.
يکي از خصوصيات انسان تنوع طلبي و نياز به تغيير مداوم در شکل و نوع محرکات بيروني مي باشد. […]

شعر من دخترم

دوشنبه ۷ آبان ۱۳۸۶

این هم یک شعر دیگه:

من دخترم

من دخترم، من دخترم

 

روبان دارم روي سرم

موهام بلند و خوشگله

 

چشام به رنگ عسله

عروسکم خانم گلي

 

لپاش قشنگ و تپلي

لباس خوشگل به تنش

 

هزار تا گل رو پيرهنش

شعر خرگوش

جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

خاله مريم (مربي مهد کودکم) تو دفترچه يادداشتم برام شعر نوشته:

خرگوش

خرگوش من چه نازه

 

گوشاش چقدر درازه

مثل بخاري گرمه

 

چه خوشگل و چه نرمه

دستاشو پيش مياره

 

به روي هم ميزاره

ميخوره برگ کاهو

 

ميپره مثل آهو

تب

دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶

دوشنبه هفته گذشته اولين روز کاري مادر صبا بعد از حدود يکسال بود.
صبا به مهد کودک رفت. مادر صبا هم به دانشگاه رفت.
عصر مادر صبا، صبا را از مهد کودک به خونه برگرداند.
شرايط خوب بود. صبا زياد گريه نکرده بود. در مهد کودک هم به مناسبت شروع سال تحصيلي جشن گرفته بودند. صبا هم در […]