پيام بازرگاني

نوشته شده در جمعه ۱۲ آذر ۱۳۸۹ توسط پدر صبا

بالاخره این صبا خانم ما را هم جو پیام های بازرگانی گرفت و این قدر اصرار کرد و مجبورمان کرد که یک اسباب بازی که در تلویزیون اینجا زیاد تبلیغ می شد را براش بخریم. چند باری تونستیم منصرفش کنیم ولی دیگه نشد و ما هم …

حرف احساسي

نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ توسط پدر صبا

دیشب موقع خواب صبا به من گفت:

من که تو رو دوست دارم و تو هم که منو دوست داری، پس چرا می ری دانشگاه؟ (کمی اشک هم سرازیر شد)

تغيير زمان

نوشته شده در دوشنبه ۸ آذر ۱۳۸۹ توسط پدر صبا

پس از مدت ها بی خبری:

چند روز پیش صبا برای اینکه بتونه مطابق برنامه روزانه تلویزیون نگاه کنه، عقربه های ساعت رومیزی را با تلاش خودش دستکاری کرد و اعلام کرد که وقت مشاهده تلویزیون است!

امروز هم که با مادربزرگش تنهاش گذاشتیم و دانشگاه اومدیم تلفنی به من میگه:

Let’s go to drive a car

که البته منظورش رفتن به Jusco AU۲ است که بتونه اونجا ماشین سواری کنه.

حاصل عمر گابريل گارسيا مارکز در پانزده جمله

نوشته شده در شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸ توسط مادر صبا

در ۱۵ سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در ۲۰ سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در ۲۵ سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.
در ۳۰ سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در ۳۵ سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.
در ۴۰ سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.
در ۴۵ سالگی یاد گرفتم كه ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و ۹۰ درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.
در ۵۰ سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
در ۵۵ سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در ۶۰ سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در ۶۵ سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
در ۷۰ سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.
در ۷۵ سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.
در ۸۰ سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در ۸۵ سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

مسافرت به جوهور

نوشته شده در یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸ توسط مادر صبا

تعطیلی آخر این هفته تصمیم گرفتیم بریم جوهور. اینطوری هم خستگی مون در می رفت و هم صبا به قول خودش خاله آیدا و عمو پویا را می دید و کلی خوشحال می شد. جمعه عصر از کوالالامپور به سمت جوهور حرکت کردیم. جوهور در قسمت جنوبی کوالالامپور به فاصله ۳۸۶ کیلومتری آن قرار دارد. ما حدود ۴ ساعت توی راه بودیم. این اولین مسافرت صبا با اتوبوس بود که خدا را شکر مشکل خاصی پیش نیومد، البته بیشتر راه را  خواب بود.

دوستانمون در منطقه ای به نام Danga Bay در مرز بین جوهور و اسکودای (منطقه ای در نزدیکی جوهور) زندگی می کنند. منطقه تفریحی قشنگی است که به مرز سنگاپور خیلی نزدیک است. یک مجتمع تفریحی داشت که پر از وسایل بازی برای بچه ها بود. صبا هم هر کدوم را که دوست داشت سوار شد. یکی از تفریحاتی که صبا خیلی خوشش اومد بخش سیرک بود. قبل از شروع مراسم رفتیم و خرگوش ها را دید و باهاشون بازی کرد و به اونها غذا داد. از اون موقع هم مرتب می گه جیوف (اشتباها به جای ربیت Rabbit می گه جیوف که نسخه خودش از کلمه Giraffe است). جالبه که موقع مراسم نمایش حیوانات، وقتی ببر وارد شد صبا سعی کرد با صداهایی که از خودش در می آورد اونو بترسونه. آخر هم رفت با باباش با ببر عکس گرفت.

ترافيک

نوشته شده در شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸ توسط مادر صبا

شنبه ها معمولا صبا از ساعت ۸ تا ۱۲:۳۰ مهد می رود چون اینجا شنبه جزء تعطیلی هست بنابراین فقط تا ظهر بچه ها را نگهداری می کنند. من و پدر صبا هم شنبه ها کلاس داریم. این هفته مثل همیشه صبا را ساعت ۸ بردیم مهد و راهی دانشگاه شدیم. به یک بزرگراه اصلی مسیر که رسیدیم، پلیس راه را بسته بود. خلاصه با هر سختی بود با  ۳۰ دقیقه تاخیر رسیدیم. راه برگشت هم مثل همیشه ۱۱:۴۵ دقیقه راه افتادیم تا صبا را ساعت ۱۲:۱۵ تحویل بگیریم. به محضی که از دانشگاه خارج شدیم با ترافیک فوق العاده سنگین مواجه شدیم. فقط همین رو بگم که بعد از ۲ ساعت هنوز سر جای اولمون بودیم. مهد صبا هم روزهای شنبه نهایت تا ساعت ۱۳:۳۰ باز بود. بماند که من چه استرسی بهم وارد شد. خلاصه بعد از صحبت کردن با مهد قرار شد که مسوول مهد با یکی از پرسنل بماند و از صبا مراقبت کند. چقدر صبا اون روز اذیت شده بود، دیده بود همه بچه ها ومعلماش رفتند و ما هنوز نرفتیم. کاملا توی رفتارش نشون داد که چقدر از دستمون ناراحت است. از هر کسی هم که می پرسیدیم از هیچی خبر نداشت. بالاخره فهمیدیم که مردم توی اون اتوبان تظاهرات می کردند و به همین دلیل تمام راههای مربوط به اوون بسته بود. ناگفته نماند که مهد به علت تاخیری هم که داشتیم جریمه مالی هم کرد.

خلاصه که روز خیلی بدی بود.  مخصوصا صبا خیلی اذیت شد که فکر کنم خاطرشو هیچ وقت فراموش نکنه.

تغيير مهد کودک

نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸ توسط مادر صبا

پس از برگشت از ایران بهترین فرصت برای تغییر مهد صبا بود، چون مدتی از دوستانش دور شده بود و شروع جدید میتونست در یک مهد جدید باشد. البته هدف اصلی این بود که صبا رو به یک مهد نزدیک دانشگاه ببرم تا بیشتر پیشش باشم. بعد از جستجو در اینترنت و پرس و جو کردن  از بقیه دوستان، چند روز صبح تا شب افتادیم دنبال مهد پیدا کردن. تنها دو تا مهد از بین مهدهای پیدا شده قابل قبول بودند که هر کدام مشکل خاص خود را داشتند. مهد اول که از نظر مسافت تقریبا به دانشگاه نزدیک بود و می تونستم به صبا سر بزنم البته اینقدر نزدیک نبود که بشه پیاده رفت. ولی مشکل اصلی که داشت در زمینه آموزش و موارد دیگه خیلی سخت گیر و مقرراتی بودند، که خوب این برای سن صبا خیلی خوب نبود. مهد دیگری در اطراف منطقه دانشگاه بود اما امکان سر زدن به صبا تقریبا غیر ممکن بود چون داخل خیابانی قرار داشت که همیشه ترافیک بود. بنابراین هیچ کدام هدف اصلی من که بتونم به صبا سر بزنم و چند دقیقه ای پیشش باشم را برآورده نمی کرد. بنابراین تصمیم گرفتم که حالا که حق انتخاب بیشتری دارم (سری قبل که می خواستم برای صبا مهد انتخاب کنیم اکثر مهدها بالای ۲ سال قبول می کردند) یکبار دیگر مهدهای اطراف خونه را بگردم. چند تا مهد بود که دوستانی که در خونه جدید پیدا کرده بودم بهم معرفی کرده بودند. یکی از مهدها که خوشبختانه همون روزها روز ثبت نامش برای ترم جدید بود. البته مهد نبود یک مدرسه بزرگ بود که مهد هم داشت. فضاش خیلی خوب بود. صبا هم خیلی خوشش آومده بود بنابراین تصمیم گرفتیم که همونجا ثبت نام کنه اما متاسفانه دوباره اینجا بالای دو سال و نیم قبول می کردند. رفتیم سراغ یک مهد دیگه که اون هم نزدیک خونمون است به نام Taska Red Apple. از این مهد هم صبا خوشش اومد. از دوستانم هم شنیده بودم که آموزشش خوبه ضمنا سختگیرهم نیستند. بنابراین قرار شد اول چند روز آزمایشی بره اگر خوشش اومد ثبت نام  کنیم. که خوشبختانه صبا این مهد را خیلی دوست داره و با یکی از معلماش هم بنام Sharen حسابی  دوست شده است. فعلا که همه چی خوبه و برای شش ماه ثبت نام کردیم. امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاد.

ايران ۱۳۸۸

نوشته شده در جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸ توسط صبا

اولین باری که  از ایران خارج می شدیم من اینقدر کوچولو بودم که پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله، عمو، دایی و عمه را خوب نمی شناختم و چون نمی تونستم حرف بزنم نمی تونستم افراد مورد علاقمو صدا کنم. ولی ایندفعه که رفتم دیگه همه چی فرق کرده بود. همه رو کم کم شناختم و می تونستم صدا شون کنم که از این موضوع هم من لذت می بردم هم اونها. خلاصه اینکه کلی ارتباط برقرار کردم، البته نا گفته نماند که نقش پدر و مادرم خیلی مهم بود چون  بیشتر اوقات در نقش مترجم من بودند تا بقیه متوجه منظور من بشوند.

یک از موارد دیگر که خیلی بهم خوش گذشت تعدد تولدهایی بود که برام گرفته شد که البته هیپکدام دقیقا روز تولدم نبود. راستش پدر و مادرم تصمیم گرفتند تا ایران هستیم و در کنار فامیل تولد من رو حدود ۲۳ روز زودتر جشن بگیرند. یکی از تولدامو تو چادگان (محل تفریحی نزدیک اصفهان، که وقتی حدود ۴ ماه داشتم یکبار دیگه اونجا رفته بودم) جشن گرفتیم. وقتی که برگشتیم یک تولد هم اصفهان گرفتیم. خلاصه که خیلی خوب بود مخصوصا که آخرش با دختر عمه ام هر بلایی خواستیم سر کیک تولد آوردیم.

یک اتفاق خوب دیگه هم که برام افتاد این بود که صاحب یک لاک پشت شدم. لاک پشت را توی  یک جاده کویری پیدا کردیم در حالیکه از کنار جاده به وسط جاده می رفت. خیلی دوستش داشتم. خیلی باهاش بازی کردم، فقط مشکلش این بود که خیلی کند بود :). وقتی برگشتیم پدربزرگم گفت همونجایی که پیداش کردیم دوباره آزادش کرده. خب خدا را شکر اونهم برگشت به آغوش خانوادش.

سفرمون خیلی زود تموم شد. من تا همه رو شناختم و اومدم بهشون عادت کنم، برگشتیم. تنها دلخوشیم اینه که از طریق اینترنت ببینمشون. هرچی هم بهشون میگم بیان بیرون از اون تو نمیان بیرون. امیدوارم هر چه زودتر بتونم دوباره از نزدیک ببینمشون. به امید دیدار زود زود.

عممموو (پويا)

نوشته شده در شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸ توسط صبا

بالاخره بعد از حدود ۹ ماه، ديروز اومدم ايران. البته هنوز ساعت بيولوژي بدنم مطابق ساعت مالزي است و امروز به ساعت هميشگي (ساعت ۶ و نيم) از خواب بيدار شدم.

وقتي ما تو هواپيما بوديم، عممموو (عمو پويا) برام (در پست قبلي) اين نامه را نوشته بود:

سلام صباخی
اگر یادت بیاد (اگه البته میدونم نمیاد) ما همه با هم نه ماه پیش اومدیم به یک مسافرت طولانی. به یک جایی به نام مالزی که همیشه تابستونه. از اون موقع تو خیلی فرق کردی. روز اول درسته که فکرت مثل همه ما کار می کرد ولی نمی تونستی خواسته هات رو بیان کنی چون نه بلد بودی چیزی بگی و نه بلد بودی حرکت کنی و بری طرف چیزی که میخواهی. پس همش گریه میکردی تا بقیه بفهند خواسته ای داری و شانسی بفهمند که اون چیه.
اما الان دیگه اونجوری نیستی می تونی خواسته ات رو بگی. میدونی که حق گرفتنی است و نه دادنی بنابراین به جای ناله کردن، سعی می کنی با قدرت اونو به دست بیاری و کم کم داری میفهمی که بعضی جاها هم باید تسلیم بشی چون نمی تونی به خواسته ات برسی.
از این مدت هفت ماهش رو ما با هم زندگی کردیم و تو برای من یک دوست کوچولوی خیلی خوب بودی. من از اینکه با تو حرف میزنم و بازی می کنم خیلی خوشحال بودم و خیلی چیزها هم ازت یاد گرفتم. به خصوص اطلاعاتم در مورد اینکه با آدم های کوچیکی مثل تو چطور باید رفتار کرد، خیلی زیاد شد. وقتی تو از پیش ما رفتی (و البته چند روز بعدش هم ما برای یک ماه رفتیم ایران) من خیلی غصه خوردم و تو هم کمی گیج شده بودی، به خصوص وقتی به خونه ما که خونه قبلی خودتون بود میومدی.
تو دختر با استعدادی هستی مخصوصا توی کارهای ظریف فیزیکی. شاید بتونی بعد ها یک جراح خوب بشی. در هر حال خیلی چیزها مونده که باید یاد بگیری و از این نظر خیلی شبیه من (و بقیه آدما) هستی! همه ما باید خیلی چیزها یاد بگیریم.
الان که داری میری ایران من ناراحتم که چند وقتی تو رو نمی بینم. حدس میزنم که تو هم الان ناراحتی، البته نه برای دیدن من. بلکه برای این ناراحتی که توی هواپیمای ایران ایر جایی برای نشستن نداری و بهت یک تختخواب کوچیک دادن که اونهم خرابه و به جاری خودش متصل نمیشه (مثل موقع اومدن). تو هم حوصلت توی بغل مامان و بابات سر رفته و جات ناراحته و دلت میخواد توی هواپیما راه بری و با بقیه بچه ها بازی کنی ولی نمیشه!
صبر کن. اگه صبر کنی همه چیزا درست (و همه چیزایی که الان درستند خراب) میشه.

سلام عممموو

وقتي من با مامان و  بابام اومدم مالزي، از  همه ماماني‌ها و بابايي‌هام دور شدم. خيلي برام سخت بود، ولي خيلي زود دلتنگي‌هام رفع شد. چون درسته كه از اونا دور بودم، ولي يك عمو و خاله پيدا كردم كه خيلي دوستشون داشتم. عمو، من اولين بار مزه كاكائو را با شما فهميدم. شما هميشه به من به به مي داديد. يادتونه هر شب سر زده ميودم تو اتاقتون تا سهم كاكائو اون روزمو بگيرم. عمو جون شما به من خيلي چيزها ياد داديد. به من ياد داديد كه چطور روي ميز غذام بشينم وغذامو بخورم. هر موقع حوصله‌ام سر مي رفت منو مي‌برديد پارك. هر روز منو مي بردين تو بالكن تا من بيرونا رو نگاه كنم. با پيگيري شما بود كه من بالاخره راه رفتم. هنوز خيلي چيزهاست كه بايد ازتون ياد بگيرم. خيلي خيلي دوستون دارم.
راستي اين دفعه تو پلين Plane (هواپيما، كه اين دفعه براي اولين بار از نزديك ديدمش و حالا ديگه مي‌شناسمش) ديگه اصلا به من تخت ندادند و هرچند كه هواپيما تقريبا خالي بود و من مي تونستم روي چند صندلي به راحتي بخوابم، ولي چون يك بار منو گذاشتند و بيدار شدم، ديگه اون مدت كوتاهي هم كه خوابيدم روي پاي مامانم بودم.

شبا (نسخه صبا با زبان صبا)

اولین نوروز دور از وطن ۱۳۸۸

نوشته شده در شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸ توسط پدر صبا

سال نو مبارک. امسال اولین باری بود که سال را دور از وطن و بقیه اعضای خانواده تحویل کردیم. سال تحویل به وقت اینجا ساعت ۱۹ و ۴۳ دقیقه بود.

بعد از پذیرش گرفتن من در دانشگاه University of Malaya و مشخص شدن اینکه مدت طولانی در کوالالامپور خواهیم ماند، خونه را هم عوض کردیم و به منطقه Taman Maluri نزدیک مهدکودک صبا اومدیم.

فعلا همه شرایط خوبه و کم کم به شرایط آب و هوایی اینجا هم بیشتر عادت کردیم.

صبا هم حالا دیگه روزی دو بار به پارک داخل مجموعه میره و به قول خودش تاب تاب بازی می کنه. با سگ همسایه (هاپ هاپ) هم حسابی دوست شدن و روزی حداقل چند دقیقه ای را با هم بازی می کنند.

بیشتر اعضای بدنش را تقریبا به هر دو زبان فارسی و انگلیسی می شناسه و می تونه اسمشون را بگه.

امیدوارم امسال، سالی پر از شادی و موفقیت برای همه ما باشه.